سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کمیل کسان خود را بگو تا پسین روز پى ورزیدن بزرگیها شوند و شب پى برآوردن نیاز خفته‏ها . چه ، بدان کس که گوش او بانگها را فرا گیرد ، هیچ کس دلى را شاد نکند جز که خدا از آن شادمانى براى وى لطفى آفریند ، و چون بدو مصیبتى رسد آن لطف همانند آبى که سرازیر شود روى به وى نهد ، تا آن مصیبت را از او دور گرداند چنانکه شتر غریبه را از چراگاه دور سازند . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 85 مهر 30 , ساعت 2:7 عصر

-          برو درو باز کن

-          باشه میرم

-          برو دیگه

-          می‌رم دیگه؟

 

 

-          بفرمایید؟

-          شما عصمت خانوم هستین؟

-          بله شما؟

-          با پدرتون کار داشتم.

-          نیستن عصری میان.

-          مادرتون چی؟

-          چند لحظه صبر کنین الآن صداش می‌کنم.

-          مامان یه آقای با تو کار داره.

 

عصمت نمی‌دونست چه خبره اما خیلی دوست داشت بفهمه.  می‌دونست اون پسره کیه اما به روی خودش نمی‌آرود. آخه اون موقع نمی‌گن دختره‌ی چش سفید تا کجاها پیش رفته خبر مرگش. مامانش با خوشحالی اومد تو خونه و گفت عصمت بیا ببینم.

 

-     می‌ری حموم و خودت رو می‌شوری . تمیز ها! بعد می‌ری پیش حشمت خانوم. میگی تا می‌تونه بزکت کنه. بعدشم بر میگردی خونه. تو راه بفهمم سرتو بالا کردی چشاتو در میارم.

-          چه خبر شده؟

-          نپرس کاری که بهت می‌گم بکن

-          آخه چرا باید خودمو بزک کنم؟

-          قراره امشب برات خواستگار بیاد.

 

فهمیده بود قضیه چیه. اون پسره‌ی لات که همیشه سر کوچه‌ها بود اومده بوده قرار خواستگاری بذاره. می‌دونست جواب بابا نه نه + هست واسه همین چیزی نگفت. مجبور بود. بگه نه که تنها جایی که براش سالم می‌ذارم همون جاشه که اونم فقط واسه اینه که شوهرش طلاقش نده. بزک کردنش خیلی کار نداشت. چون خودش خوشگل بود. خونه همه خوشحال بودن. هم داداشه هم باباهه و هم نه‌نه جون. آخه یه شهر بود یه "سهراب کله خر" نمی‌دونست چرا همه اینقدر خوشحالن اما می‌دونست که نباید خوشحال باشه. سهراب رو همه می‌شناختن درست اما این دلیل نمی‌شه که زنش رو هم مثل لات و الوات‌ها کتک نزنه. میشه؟ نه نمی‌شه. شده بود مثل یه دری که لولاش زنگ زده اما از بس بهش روغن زده بودن دیگه صداش در نمیومد. آرزو می‌کرد کاش سواد داشت. منظورم یه سواد درست و حسابیه. نه "بابا آب داد" بابا اصلا به ما آب نداد. بابا زجر داد. بابا غصه داد. بابا بدبختی داد. بابا نکبت داد. بابا هر چیزی داد اما زندگی نداد.

 

گریه نمی‌کرد چون می‌دونست فایده‌ای نداره. مثل یه سپر پلاستیکی در مقابل گلوله‌ی سربی بود این گریه‌ی کزایی. تازه اگه باباهه بفهمه دیگه بیا و جمش کن. 7 روز بعد... نه 6 روز بعد عقدش کردن. نه ... فروختنش. 20 هزار تومن مهریه شد. زیاد بود اما نمی‌دونست چرا اینهمه. اما شاید بعدا بفهمه. کسی چه می‌دونه داخل خونه چه خبره. اگه جیغشم در بیاد میگن زنشه حق داره داره می‌زنه. "آره خوب حق داره"

 

درو بست. محکم بست. خوشحال بود اما به روی خودش نمی‌آورد. دشکو نشون داد. گفت:

 

-          برو اونجا

-          کجا؟

-          مگه کوری؟ اونجا

 

می‌دونست چیکار باید بکنه. "هر کاری که اون می‌گه" رفت نشست رو دشک. کل عرض اتاق 3 متر نبود. اما تا سهراب می‌خواست از این‌ور بره اون ور آدم جونش بالا میومد.

 

-     ببین دختر ، من آدم عصبی‌ای نیستم اما اگه عصبانی بشم برات بد می‌شه. سعی نکن هیچ وقت تو کارام دخالت کنی. پا جلوی پام نذار. حق نداری آقا رو از اول اسمم بر داری که اگه برداشتی از رو زمین برت می‌دارم. مهمون که داشتم از کنج آشپزخونه بیرون نمیای. وقتی که گفتم پیشمی. وقتی که گفتم گم می‌شی. مهمون دعوت نمی‌کنی. خونه‌ی بابا نمی‌ری. غذات بسوزه می‌سوزونمت. با همین سیخ می‌سوزونمت. میذارمش اینجا که یادت باشه. دست بهش بزنه خدات داده.

 

ادامه دارد...

 

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ