سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ تبارک و تعالی ـ به دانیال وحی کرد :«دشمن ترین بندگانم نزد من، نادانی است که حقّ عالمان را سَبُک می شمارد و از پیروی آنان، تن می زند» . [امام سجّاد علیه السلام]
 
دوشنبه 85 آبان 1 , ساعت 3:47 عصر

یه بند حرف می‌زد اما عصمت چیزی نمی‌شنید. همش به بدبختی‌هایی که قراره سرش بیاد فکر می‌کرد. غذاش نمی‌سوخت اما این سوختن غذا نبود که بهونه دست "شوهرش" می‌داد بلکه بهانه لازم نبود. واسه همین هم همه چیز ترسناک می‌شد.

 

کمربندش رو باز کرد. نمی‌خواست زهر چشم از عصمت بیچاره بگیره اما هدفش خیلی هم خوشایند نبود. هنوز گیر کمربند کلفت و بدترکبیش بود که گفت : بخواب ...

 

---- اینجاها رو خوب توضیح نداد اما من می‌دونم چی شده ----

 

بخواب تا کبودت نکردم. مگه زن من نیستی ؟ پس نشون بده زنونگیت رو. وحشی شده بود. خیلی وحشی. اون هنوز دختر بود اما بعد بیست دقیقه از یه زن 35 ساله‌ی خراب هم بازتر بود. نابودش کرده بود. با یه دست بدنش رو با کمربند کبود می‌کرد و با دست دیگه تنش رو گرفته بود که فرار نکنه. کی فکرش رو می‌کرد اینجوری اولین تجربه‌ی سکسش باشه. چیزی که همه‌ی زن و شوهرها تا آخر عمر فراموش نمی‌کنن.

 

-     برات زدم که فردا نگی شوهرم بود اما ندیدم گاییدنش رو. خودو جمع کن . دیگه هم زار نزن گوشم کر شد. از بس که خری اگه مث آدم نشسته بودی این وضعت نبود.

 

سهراب خودش هم اعصابش داغون شده بود وقتی اون همه خون رو یه جا دید. دکتر نبردش اما تا 2 روز اصلا باهاش حرف نزد و به کاری وادارش نکرد چون می‌دونست اگه زیاد زور بزنه دختر بیچاره می‌میره. اما بعد از دو روز زمانی که به حساب خودش وقت استراحت تموم شده دعواهاش شروع شد. "آخه کلفت خونه که نباید استراحت کنه"

 

-     حق نداره لنگون راه بره. حق نداری گریه کنی. حق نداری بری بیرون. حق نداری حرف بزنی. اصلا بدون اجازه‌ی من حق نداری نفس بکشی. "کلفت نیوردم که بخوره و بخوابه" نون بیخود ندارم بدم توی مفت خور بخوری. فکر می‌کنی نمی‌دونم تو خونه‌ی بابات زیادی بودی انداختنت به من. من خر. جای اون همه طلب توی گدا گودولو گرفتم. آخه تو چی داری؟ 2 هزار تومنم نمی‌ارزی چه برسه به بیست تومن. فردا می‌رم باقیه پولمو می‌گیرم نداد میبیرم سرتو گوش تا گوش جلوی ننت می‌برم که حالیشون بشه با کی طرفن.

 

همه‌ی دخترای جوون بعد عروسی تا چند روز به تنها چیزی که فکر می‌کنن اینه که تمیز باشن واسه شوهرشون. لا پاشونو درست کنن. خلاصه همش تو این فکرن. عصمت قصه‌ی ما هم تو همین فکر بود. اما اینکه چجوری می‌شه دردش رو آروم کرد. چجوری میشه کبودیش رو از بین برد. چجوری میشه رنگش ر برگردوند به همون رنگ اولش که مثل برف سفید بود. "چجوری میشه دوباره زنده شد."

 

کارای خونه واسش زیاد سخت نبود. چون هر چی باشه خونه‌ی بابا ننش واسه 4 نفر کار می‌کرد و اینجا واسه یه نفر . هم رفت و روبش کمتره ، هم پخت و پزش. تازه در طول روز هم تنها بود واسه همینم می‌تونست یه چند ساعتی راحت باشه. نه راحتی فکری فقط راحتی بدنی. طرفای ظهر که می‌شد و سر و کله‌ی مستر سهراب که پیدا می‌شد خونه می‌شد جهنم اما بهشتش می‌کرد عصمت. نمیذاشت قند تو دل سهراب آب بشه که نکنه خدایی نکرده عصبانی بشه. هر چی باشه نو عروسی گفتن. عشقی گفتن. "همه‌ی زن و شوهرهای جوون اول زندگیشون واسه هم سر نوشابه باز میکنن." اما این آقا سهراب ما سر نوشابه رو جور دیگه‌ای باز کرد.

 

-          عصمت ، عصمت

-          بله "آقا سهراب"

-          لا پات چطوره؟

-          خوبه

-          درد که نداری؟

-          نه آقا داره خوب میشه

-          پس بیا اینجا کارت دارم

-          چشم

 

 

...

 

میدونست 2 هفته‌ی دیگه باید لنگ لنگون راه بره...

 

ادامه دارد ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ