سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلت را با اندرز زنده ساز [امام علی علیه السلام ـ در نامه اش به پسرش امام حسن علیه السلام ـ]
 
دوشنبه 85 آبان 1 , ساعت 3:47 عصر

یه بند حرف می‌زد اما عصمت چیزی نمی‌شنید. همش به بدبختی‌هایی که قراره سرش بیاد فکر می‌کرد. غذاش نمی‌سوخت اما این سوختن غذا نبود که بهونه دست "شوهرش" می‌داد بلکه بهانه لازم نبود. واسه همین هم همه چیز ترسناک می‌شد.

 

کمربندش رو باز کرد. نمی‌خواست زهر چشم از عصمت بیچاره بگیره اما هدفش خیلی هم خوشایند نبود. هنوز گیر کمربند کلفت و بدترکبیش بود که گفت : بخواب ...

 

---- اینجاها رو خوب توضیح نداد اما من می‌دونم چی شده ----

 

بخواب تا کبودت نکردم. مگه زن من نیستی ؟ پس نشون بده زنونگیت رو. وحشی شده بود. خیلی وحشی. اون هنوز دختر بود اما بعد بیست دقیقه از یه زن 35 ساله‌ی خراب هم بازتر بود. نابودش کرده بود. با یه دست بدنش رو با کمربند کبود می‌کرد و با دست دیگه تنش رو گرفته بود که فرار نکنه. کی فکرش رو می‌کرد اینجوری اولین تجربه‌ی سکسش باشه. چیزی که همه‌ی زن و شوهرها تا آخر عمر فراموش نمی‌کنن.

 

-     برات زدم که فردا نگی شوهرم بود اما ندیدم گاییدنش رو. خودو جمع کن . دیگه هم زار نزن گوشم کر شد. از بس که خری اگه مث آدم نشسته بودی این وضعت نبود.

 

سهراب خودش هم اعصابش داغون شده بود وقتی اون همه خون رو یه جا دید. دکتر نبردش اما تا 2 روز اصلا باهاش حرف نزد و به کاری وادارش نکرد چون می‌دونست اگه زیاد زور بزنه دختر بیچاره می‌میره. اما بعد از دو روز زمانی که به حساب خودش وقت استراحت تموم شده دعواهاش شروع شد. "آخه کلفت خونه که نباید استراحت کنه"

 

-     حق نداره لنگون راه بره. حق نداری گریه کنی. حق نداری بری بیرون. حق نداری حرف بزنی. اصلا بدون اجازه‌ی من حق نداری نفس بکشی. "کلفت نیوردم که بخوره و بخوابه" نون بیخود ندارم بدم توی مفت خور بخوری. فکر می‌کنی نمی‌دونم تو خونه‌ی بابات زیادی بودی انداختنت به من. من خر. جای اون همه طلب توی گدا گودولو گرفتم. آخه تو چی داری؟ 2 هزار تومنم نمی‌ارزی چه برسه به بیست تومن. فردا می‌رم باقیه پولمو می‌گیرم نداد میبیرم سرتو گوش تا گوش جلوی ننت می‌برم که حالیشون بشه با کی طرفن.

 

همه‌ی دخترای جوون بعد عروسی تا چند روز به تنها چیزی که فکر می‌کنن اینه که تمیز باشن واسه شوهرشون. لا پاشونو درست کنن. خلاصه همش تو این فکرن. عصمت قصه‌ی ما هم تو همین فکر بود. اما اینکه چجوری می‌شه دردش رو آروم کرد. چجوری میشه کبودیش رو از بین برد. چجوری میشه رنگش ر برگردوند به همون رنگ اولش که مثل برف سفید بود. "چجوری میشه دوباره زنده شد."

 

کارای خونه واسش زیاد سخت نبود. چون هر چی باشه خونه‌ی بابا ننش واسه 4 نفر کار می‌کرد و اینجا واسه یه نفر . هم رفت و روبش کمتره ، هم پخت و پزش. تازه در طول روز هم تنها بود واسه همینم می‌تونست یه چند ساعتی راحت باشه. نه راحتی فکری فقط راحتی بدنی. طرفای ظهر که می‌شد و سر و کله‌ی مستر سهراب که پیدا می‌شد خونه می‌شد جهنم اما بهشتش می‌کرد عصمت. نمیذاشت قند تو دل سهراب آب بشه که نکنه خدایی نکرده عصبانی بشه. هر چی باشه نو عروسی گفتن. عشقی گفتن. "همه‌ی زن و شوهرهای جوون اول زندگیشون واسه هم سر نوشابه باز میکنن." اما این آقا سهراب ما سر نوشابه رو جور دیگه‌ای باز کرد.

 

-          عصمت ، عصمت

-          بله "آقا سهراب"

-          لا پات چطوره؟

-          خوبه

-          درد که نداری؟

-          نه آقا داره خوب میشه

-          پس بیا اینجا کارت دارم

-          چشم

 

 

...

 

میدونست 2 هفته‌ی دیگه باید لنگ لنگون راه بره...

 

ادامه دارد ...


یکشنبه 85 مهر 30 , ساعت 2:7 عصر

-          برو درو باز کن

-          باشه میرم

-          برو دیگه

-          می‌رم دیگه؟

 

 

-          بفرمایید؟

-          شما عصمت خانوم هستین؟

-          بله شما؟

-          با پدرتون کار داشتم.

-          نیستن عصری میان.

-          مادرتون چی؟

-          چند لحظه صبر کنین الآن صداش می‌کنم.

-          مامان یه آقای با تو کار داره.

 

عصمت نمی‌دونست چه خبره اما خیلی دوست داشت بفهمه.  می‌دونست اون پسره کیه اما به روی خودش نمی‌آرود. آخه اون موقع نمی‌گن دختره‌ی چش سفید تا کجاها پیش رفته خبر مرگش. مامانش با خوشحالی اومد تو خونه و گفت عصمت بیا ببینم.

 

-     می‌ری حموم و خودت رو می‌شوری . تمیز ها! بعد می‌ری پیش حشمت خانوم. میگی تا می‌تونه بزکت کنه. بعدشم بر میگردی خونه. تو راه بفهمم سرتو بالا کردی چشاتو در میارم.

-          چه خبر شده؟

-          نپرس کاری که بهت می‌گم بکن

-          آخه چرا باید خودمو بزک کنم؟

-          قراره امشب برات خواستگار بیاد.

 

فهمیده بود قضیه چیه. اون پسره‌ی لات که همیشه سر کوچه‌ها بود اومده بوده قرار خواستگاری بذاره. می‌دونست جواب بابا نه نه + هست واسه همین چیزی نگفت. مجبور بود. بگه نه که تنها جایی که براش سالم می‌ذارم همون جاشه که اونم فقط واسه اینه که شوهرش طلاقش نده. بزک کردنش خیلی کار نداشت. چون خودش خوشگل بود. خونه همه خوشحال بودن. هم داداشه هم باباهه و هم نه‌نه جون. آخه یه شهر بود یه "سهراب کله خر" نمی‌دونست چرا همه اینقدر خوشحالن اما می‌دونست که نباید خوشحال باشه. سهراب رو همه می‌شناختن درست اما این دلیل نمی‌شه که زنش رو هم مثل لات و الوات‌ها کتک نزنه. میشه؟ نه نمی‌شه. شده بود مثل یه دری که لولاش زنگ زده اما از بس بهش روغن زده بودن دیگه صداش در نمیومد. آرزو می‌کرد کاش سواد داشت. منظورم یه سواد درست و حسابیه. نه "بابا آب داد" بابا اصلا به ما آب نداد. بابا زجر داد. بابا غصه داد. بابا بدبختی داد. بابا نکبت داد. بابا هر چیزی داد اما زندگی نداد.

 

گریه نمی‌کرد چون می‌دونست فایده‌ای نداره. مثل یه سپر پلاستیکی در مقابل گلوله‌ی سربی بود این گریه‌ی کزایی. تازه اگه باباهه بفهمه دیگه بیا و جمش کن. 7 روز بعد... نه 6 روز بعد عقدش کردن. نه ... فروختنش. 20 هزار تومن مهریه شد. زیاد بود اما نمی‌دونست چرا اینهمه. اما شاید بعدا بفهمه. کسی چه می‌دونه داخل خونه چه خبره. اگه جیغشم در بیاد میگن زنشه حق داره داره می‌زنه. "آره خوب حق داره"

 

درو بست. محکم بست. خوشحال بود اما به روی خودش نمی‌آورد. دشکو نشون داد. گفت:

 

-          برو اونجا

-          کجا؟

-          مگه کوری؟ اونجا

 

می‌دونست چیکار باید بکنه. "هر کاری که اون می‌گه" رفت نشست رو دشک. کل عرض اتاق 3 متر نبود. اما تا سهراب می‌خواست از این‌ور بره اون ور آدم جونش بالا میومد.

 

-     ببین دختر ، من آدم عصبی‌ای نیستم اما اگه عصبانی بشم برات بد می‌شه. سعی نکن هیچ وقت تو کارام دخالت کنی. پا جلوی پام نذار. حق نداری آقا رو از اول اسمم بر داری که اگه برداشتی از رو زمین برت می‌دارم. مهمون که داشتم از کنج آشپزخونه بیرون نمیای. وقتی که گفتم پیشمی. وقتی که گفتم گم می‌شی. مهمون دعوت نمی‌کنی. خونه‌ی بابا نمی‌ری. غذات بسوزه می‌سوزونمت. با همین سیخ می‌سوزونمت. میذارمش اینجا که یادت باشه. دست بهش بزنه خدات داده.

 

ادامه دارد...

 

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ